درمان شناختی-رفتاری (CBT) یکی از شناختهشدهترین روشهای رواندرمانی مبتنی بر شواهد است که به افراد کمک میکند الگوهای فکری ناسالم و رفتارهای ناکارآمد را شناسایی و اصلاح کنند. در این روش، تمرکز بر تغییر افکار منفی و جایگزینی آنها با دیدگاههای منطقیتر است تا در نهایت رفتارهای مطلوبتری شکل بگیرد.
در مقابل، رفتار درمانی دیالکتیکی (DBT) که برگرفته از CBT است، رویکردی متفاوت را ارائه میدهد. به جای تمرکز بر تغییر افکار و احساسات منفی، DBT به افراد میآموزد که این احساسات را بپذیرند و از طریق مهارتهایی مانند ذهنآگاهی و تنظیم هیجانی، روشهای سالمتری برای کنار آمدن با آنها پیدا کنند.
به زبان ساده، اگر CBT بر تغییر نگاه افراد به مسائل تمرکز دارد، DBT میخواهد به آنها بیاموزد که چگونه در کنار احساساتشان زندگی کنند، بدون اینکه تحت تأثیر آنها به رفتارهای مخرب کشیده شوند. هر دو روش بسته به نیاز فرد میتوانند ابزارهای قدرتمندی برای بهبود سلامت روان باشند.
آنچه در این مقاله می خوانید:
- چگونه CBT و DBT برای تغییر الگوهای رفتاری مؤثرند؟
- نقش احساسات و ذهنآگاهی در CBT و DBT: دو رویکرد متفاوت
- آیا DBT گزینه بهتری برای درمان اختلالات خلقی است؟
- تفاوتهای اصلی در شیوههای درمانی: از ذهنآگاهی تا تغییرات رفتاری
- کلام آخر
چگونه CBT و DBT برای تغییر الگوهای رفتاری مؤثرند؟
درمان شناختی رفتاری (CBT) و رفتار درمانی دیالکتیکی (DBT) هر دو رویکردهای مؤثر در درمان مشکلات روانی و تغییر رفتار هستند، اما روشهای آنها تفاوتهایی دارند. در رویکرد CBT، تمرکز بر شناسایی و اصلاح الگوهای فکری منفی است که به ایجاد رفتارهای ناسالم منجر میشوند. افراد از طریق تکنیکهایی مانند بازنگری افکار منفی و جایگزینی آنها با افکار منطقیتر، یاد میگیرند تا رفتارهای مطلوبتری داشته باشند. بهعنوانمثال، فردی که از روابط اجتماعی خود میترسد، ممکن است از طریق تغییر نگرشهای منفی درباره قضاوت دیگران، به تدریج از این ترس عبور کند.
از سوی دیگر، DBT برخلاف CBT، بیشتر بر پذیرش و مدیریت احساسات تأکید دارد تا تغییر آنها. این روش برای افرادی که در تنظیم هیجانات خود مشکل دارند، مفید است. در DBT، به بیماران آموزش داده میشود تا احساسات خود را بدون قضاوت بپذیرند و از طریق تکنیکهایی مانند ذهنآگاهی، خود را از احساسات ناتوانکننده دور نگه دارند. مثلاً فردی که از احساسات عصبی شدید رنج میبرد، میآموزد که به این احساسات توجه کند، آنها را بپذیرد، اما اجازه ندهد که این احساسات کنترل رفتارهای او را در دست بگیرند.

نقش احساسات و ذهنآگاهی در CBT و DBT: دو رویکرد متفاوت
در درمان شناختی-رفتاری (CBT) و رفتار درمانی دیالکتیکی (DBT)، احساسات و ذهنآگاهی هرکدام نقشی کلیدی اما متفاوت ایفا میکنند. CBT بر تغییر الگوهای فکری ناسازگار تمرکز دارد و تلاش میکند باورهای منفی را با افکار سازنده جایگزین کند تا تغییرات رفتاری مثبت ایجاد شود. در مقابل، DBT بر پذیرش و مدیریت احساسات تأکید دارد و از تکنیکهای ذهنآگاهی برای افزایش تحمل هیجانی بهره میبرد.در CBT، احساسات بهعنوان پیامد مستقیم افکار تلقی میشوند. درمانگر کمک میکند تا مراجع، افکار غیرمنطقی و تحریفشده را شناسایی کرده و آنها را با افکار واقعبینانهتر جایگزین کند. این تغییر در الگوی فکری باعث تنظیم بهتر احساسات و کاهش رفتارهای ناکارآمد میشود. در واقع، CBT رابطهای خطی میان افکار، احساسات و رفتار ترسیم میکند که در آن، تغییر شناختی منجر به تغییر هیجانی و رفتاری میشود.
DBT اما با پذیرش احساسات بهجای تغییر آنها آغاز میشود. این رویکرد، بهویژه در درمان افراد با نوسانات هیجانی شدید مانند مبتلایان به اختلال شخصیت مرزی (BPD)، اثربخش است. ذهنآگاهی، یکی از چهار مهارت اصلی DBT، به افراد کمک میکند تا بدون قضاوت یا سرکوب احساسات، آنها را تجربه کنند.
این پذیرش فعالانه، زمینهساز خودتنظیمی هیجانی و کاهش رفتارهای تکانشی است. تفاوت اصلی در این دو رویکرد، نحوه برخورد با احساسات است: CBT از طریق اصلاح شناختی، احساسات را تغییر میدهد، درحالیکه DBT آنها را به رسمیت شناخته و مدیریت میکند. هر دو روش از ذهنآگاهی استفاده میکنند، اما در CBT ذهنآگاهی بیشتر برای افزایش آگاهی از افکار مخرب بهکار میرود، درحالیکه در DBT هدف آن، پذیرش بدون قضاوت احساسات و افزایش تحمل ناراحتی است.

آیا DBT گزینه بهتری برای درمان اختلالات خلقی است؟
درمان مبتنی بر رفتار دیالکتیکی (DBT) یکی از رویکردهای شناختهشده در رواندرمانی است که ریشه در رفتار درمانی شناختی (CBT) دارد. با این حال، DBT فراتر از اصلاح افکار ناکارآمد میرود و به افراد میآموزد که احساسات خود را بپذیرند و با آنها سازگار شوند. این ویژگی، DBT را به گزینهای مؤثر برای مدیریت اختلالات خلقی تبدیل کرده است.
DBT بهطور خاص برای افرادی که تمایل به رفتارهای خودآسیبزننده دارند یا در تنظیم هیجانی دچار مشکل هستند، طراحی شده است. در اختلالات خلقی مانند افسردگی و اختلال دوقطبی، شدت و نوسان احساسات میتواند بر عملکرد روزمره فرد تأثیر بگذارد. DBT با تأکید بر پذیرش هیجانات و توسعه مهارتهای مقابلهای سالم، به افراد کمک میکند تا پاسخهای هیجانی خود را بهتر مدیریت کنند. در ادامه به بررسی مزایای رویکرد DBT پرداختهایم:
- پذیرش هیجانی: به جای سرکوب یا تغییر سریع افکار منفی، DBT بر پذیرش احساسات و یافتن راهکارهای سالم برای کنار آمدن با آنها تمرکز دارد.
- تنظیم هیجانی: افراد یاد میگیرند که شدت هیجانات خود را درک کنند و واکنشهایشان را تعدیل کنند.
- آموزش مهارتهای مقابلهای: DBT شامل مهارتهایی مانند تحمل پریشانی، تنظیم احساسات و ارتباط مؤثر است که به افراد کمک میکند تا در موقعیتهای استرسزا عملکرد بهتری داشته باشند.
- کاهش رفتارهای خودآسیبزننده: این روش درمانی بهویژه برای افرادی که در معرض رفتارهای پرخطر مانند خودآزاری یا افکار خودکشی هستند، مفید است.
همانطور که توضیح داده شد، DBT به جای تمرکز صرف بر تغییر افکار، به افراد میآموزد که چگونه با احساسات خود زندگی کنند، آنها را درک کنند و واکنشهای بهتری نشان دهند. این رویکرد، آن را به یکی از گزینههای اثربخش در درمان اختلالات خلقی تبدیل میکند.

تفاوتهای اصلی در شیوههای درمانی: از ذهنآگاهی تا تغییرات رفتاری
در دنیای روانشناسی درمانهای مختلفی وجود دارد که به بررسی و تغییر رفتارهای انسانها کمک میکند. دو مورد از این درمانها که اغلب با هم مقایسه میشوند، درمان شناختی-رفتاری (CBT) و درمان دیالکتیک-رفتاری (DBT) هستند. این دو درمان، اگرچه ریشه در اصول مشابه دارند، اما رویکردهای متفاوتی برای حل اختلالات روانی افراد به کار میگیرند.در CBT، هدف اصلی تغییر الگوهای فکری و رفتاری ناسالم است. این درمان بر این اصل استوار است که افکار ما بر باورها و رفتارهای ما تأثیر میگذارد و این تأثیرات به احساسات ما نیز سرایت میکنند. به عبارت دیگر، اگر فردی باور داشته باشد که دیگران او را قضاوت میکنند یا از او خوششان نمیآید، ممکن است از موقعیتهای اجتماعی اجتناب کند و این رفتار به احساس تنهایی منجر شود. در CBT، متخصصان به افراد کمک میکنند تا این افکار منفی را شناسایی و تغییر دهند و رفتارهای خود را بر اساس افکار جدید تنظیم کنند.
در مقابل، DBT که از CBT نشأت گرفته است، تمرکز بیشتری بر پذیرش و تجربه احساسات دارد تا تغییر آنها. این روش بیشتر به فرد کمک میکند تا احساسات خود را بدون قضاوت بپذیرد و از آنها به عنوان بخشی از تجربه انسانی خود بهرهبرداری کند. در DBT، به افراد آموزش داده میشود که چگونه با احساسات خود روبهرو شوند و روشهای سالمی برای کنار آمدن با آنها پیدا کنند.درحالیکه CBT بیشتر بر تغییرات شناختی و رفتاری تأکید دارد، DBT به افراد میآموزد که با احساسات خود مواجه شوند و آنها را بدون اینکه اجازه دهند این احساسات منجر به واکنشهای خودسرانه شوند، مدیریت کنند.
این رویکرد بهویژه در افرادی که با اختلالات هیجانی یا خودکشی دست و پنجه نرم میکنند، بسیار موثر است. هر دو درمان مزایای خاص خود را دارند و انتخاب یکی از آنها بستگی به نیازها و وضعیت خاص فرد دارد. با توجه به رویکردهای متفاوت، درک تفاوتها و مزایای هر یک میتواند به درمانگران در انتخاب مناسبترین روش درمان برای مراجعان کمک کند.
در پایان، میتوان گفت که هر دو روش درمانی CBT و DBT ابزارهای مؤثری برای تغییر رفتار و بهبود سلامت روان هستند، اما هرکدام به شیوهای متفاوت عمل میکنند. CBT بهویژه برای افرادی که به تغییر افکار و باورهای ناسالم خود نیاز دارند، مناسب است. این روش به کمک شناسایی و اصلاح افکار منفی، به فرد کمک میکند تا رفتارهای ناکارآمد خود را تغییر دهد. بهطور مثال، فردی که از روابط اجتماعی میترسد، میتواند با اصلاح افکار خود، از این ترس عبور کند.
در مقابل، DBT بیشتر بر پذیرش و مدیریت احساسات تمرکز دارد تا تغییر آنها. این روش به فرد میآموزد که احساسات خود را بدون قضاوت بپذیرد و از طریق مهارتهایی مانند ذهنآگاهی و تنظیم هیجانی، روشهای سالمتری برای کنار آمدن با آنها پیدا کند. DBT برای افرادی که با اختلالات هیجانی یا رفتارهای خودآسیبزننده دست و پنجه نرم میکنند، بهویژه مؤثر است.در نهایت، انتخاب یکی از این درمانها بستگی به نیاز فرد و نوع مشکل روانی او دارد. برای افرادی که نیاز به تغییر باورهای منفی دارند، CBT مناسبتر است، اما برای افرادی که با شدت احساسات و هیجانات خود دستوپنجه نرم میکنند، DBT گزینه بهتری خواهد بود.